کد خبر: ۷۹۲۹
۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۹:۰۰

نقش قاسم ارفع در ماجرای نبش قبر «فردوسی»!

قاسم ارفع از قدیمی‌ها توس است و ساخت بنای باشکوه آرامگاه فردوسی نقش داشته است. او برایمان از روزی که قبر فردوسی را شکافته و استخوان‌هایش را بیرون آورده می‌گوید

بنای آرامگاه را که از نزدیک ببینی، فردوسی دیگر برایت سخنور اعصار باستان نیست؛ روایتگر تاریخ هنر معاصر هم می‌شود. حال وقتی پای صحبت کسی که مستقیما در ساخت آن دست داشته و قطعه‌قطعه این بنای باشکوه را با دست خود چیده بشینی، سازه برایت زنده‌تر هم می‌شود.

وقتی او برایمان از روزی که قبر فردوسی را شکافته و استخوان‌هایش را بیرون آورده می‌گفت، می‌شد میزان ارادتش را به فردوسی در کلامش دید؛ حسی که هنوز پس‌از گذشت بیش‌از ۴۰ سال تغییر نکرده و باعث شده باوجود سن زیاد و درد پا ایستادن را به نشستن پشت به مقبره ترجیح دهد. روایت جابه‌جا‌کردن سنگ‌های سنگین بنای آرامگاه از زبان این یل توسی شنیدنی است.    

 

یلی از خطه توس

 متولد ۱۳۱۳ است؛ درست همان سالی که ساخت آرامگاه فردوسی پایان یافته و با حضور بزرگان علم و ادب سراسر جهان به بهره‌برداری رسیده. ۳۰ سال از ساخت آرامگاه می‌گذرد، قاسم ارفع به سربازی رفته و مشغول داروغه‌گری است که دست تاریخ پس از ۳۰ سال به وی نیز نقشی تأثیرگذار در ساخت آرامگاه و دفن حکیم ابوالقاسم فردوسی می‌دهد.

«قبل‌از اینکه برم سربازی تو باغ آرامگاه، شاگرد گلکار بودم. موقع سرباز‌بگیری اومدن من رو از همین باغ گرفتن و بردن. بعداز سربازی نزدیک به هفت سال داروغه‌گری و دوست‌بونی کردم. دوست‌بونی می‌دونی چیه؟ مشاور روستا بودم. از سال ۴۳ هم که اومدن آرامگاه رو خراب کردن، شدم سرکارگر.»      

 

پازلی به وسعت بنای آرامگاه

پس از مرمت‌های متعدد سی‌ساله، سرانجام در سال ۱۳۴۳ انجمن ملی حفظ آثار باستانی تصمیم به تخریب و بازسازی مجدد بنای آرامگاه فردوسی می‌گیرد. قاسم ارفع، از اینجا وارد تاریخ می‌شود. بنای آرامگاه را چونان پازلی ترسیم می‌کند که پس‌از تخریب مجدد کنار هم چیده می‌شود: «چوب‌بست‌هاشو خودم بستم و بردم تا کاکل آرامگاه. بعد هم روی چوب‌بست تخته انداختم و شروع کردیم به تخریب. اما ساروج بود. به این راحتی‌ها کنده نمی‌شد. برای جدا‌کردن سنگ‌ها باید چال می‌زدیم و باروت می‌ذاشتیم.

تیکه‌هاش تا توس سفلی می‌رفت. بعد با کلنگ شروع می‌کردیم به خراب‌کردن. البته باید سنگ‌ها سالم می‌موند. سنگ‌ها رو با «قِرقِر» می‌آوردیم پایین. شاه‌غلام‌معمار روی سنگ‌ها شماره می‌زد و به‌ترتیب با فرغون می‌بردن می‌چیدن عقب باغ. بعد که ساخت آرامگاه تموم شد، دوباره سنگ‌ها رو به‌ترتیب شماره از عقب باغ آوردن و بردن بالا چیدن.»     

 

پهلوان قاسم ارفع می‌گوید «فردوسی» را من دفن کردم

 

یک ماه اضافه کاری دادند

در طول چهار سالی که ساخت آرامگاه زمان می‌برد، حدود ۲۵۰‌کارگر زیر دست مش‌قاسم کار می‌کنند، اما درمیان کارگران، او تنها فردی است که شانه‌هایش تاب جابه‌جایی سنگ‌های سنگین را دارد. پهلوان کشتی باچوخه و یل توسی در نبود ماشین‌آلات مهندسی امروز، سنگ‌های چندین تنی را به دوش می‌کشیده و از چوب بست بالا می‌رفته.

او سنگ مزار فردوسی و سنگی را که تصویر فروهر بر آن حک‌شده (بالای ضلع جنوبی) ازجمله سنگین‌ترین سنگ‌ها معرفی می‌کند و وزن تقریبی آن‌ها را چهار تن تخمین می‌زند. ماجرای جابه‌جایی یکی از این سنگ‌ها که موردتحسین مهندسان حاضر قرار گرفت، شنیدنی است: «مهندس‌ها می‌گفتن مش‌قاسم تو این سنگ رو چه‌جوری می‌خوای ببری بالا؟ (اشاره به سنگ فروهر دارد) گفتم مثل آب‌خوردن می‌برم بالا.

همه جلوی استخر به تماشا ایستادن. رفتم پای قرقر ایستادم و سنگ رو به ۲۰ دقیقه بردم بالا. مهندس نیکو، رئیس کارگاه بود که هر از چندگاهی برای سرکشی از تهران می‌آمد. از تعجب شاخ درآورده بود. گفت ما واقعا عقلمان نمی‌کشید چکار کنیم. خدا بیامرزدش برای همین کار به من یک ماه اضافه کار داد.»

در آن زمان حقوق ارفع به‌عنوان یک سرکارگر ۱۷ تومان بوده است. کارگران هم بسته به زور بازویشان از ۳ تومان تا ۴ تومان و ۵ قران می‌گرفتند. در اسناد، بودجه بازسازی کل آرامگاه نزدیک به ۷‌میلیون آورده شده که بخش اعظم آن از فروش بلیت بخت‌آزمایی و اعانات مردمی جمع‌آوری شده است.       

 

جز استخوان، گنج دیگری داخل قبر نبود

سابق، مقبره فردوسی در اتاقی کوچک قرار داشت. اتاقی که ارفع آن را حدودا ۳ متر در ۴ متر ارزیابی کرده: «اتاق تنگی بود. نهایتا ۳ در ۴. به‌زور چند نفر در آن، جا می‌گرفتند. به همین خاطر وقتی قرار شد آرامگاه را بازسازی کنند، مهندس سیحون این تالار را طراحی کرد.»

قبر فردوسی را شکافتم و رفتم داخل. یک کوه استخوان بود با دو جمجمه

نبش قبر، یکی از معضلات پیش روی طرح سیحون بود که درنهایت تصویب و مقرر شد قبر شکافته، استخوان‌ها برداشته و پس‌از ساخت تالار دوباره دفن شود. روز موعود فرامی‌رسد. فرماندار، بخشدار، استاندار و همه رؤسا گرداگرد تالار روی صندلی به تماشا می‌نشینند.

ارفع، فردی است که مسئولیت نبش قبر به عهده او گذاشته می‌شود. قبر را می‌شکافد و داخل می‌شود. مسئولان گردن می‌کشند که مبادا کوزه یا گنجی داخل قبر نهفته باشد، اما جز استخوان چیز دیگری نیست. «همه مسئولان دولتی آمده بودند. سبیل‌به‌سبیل هم نشسته بودند تا ببینند از قبر چی درمیاد.

قبر را شکافتم و رفتم داخل. یک کوه استخوان بود با دو جمجمه. استخوان‌ها را داخل پارچه سفیدی گذاشتم و بیرون آمدم. وقتی فرماندار دو جمجمه را دید به‌شوخی گفت فردوسی دو کله داشته! راستش را بخواهید من شنیدم اینجا قبلا قبرستان بوده. حتی بسیاری از مردم نوزادهایشان را می‌آوردند و کنار فردوسی دفن می‌کردند.

احتمالا وقتی این مقبره را ساختند، همراه استخوان‌های فردوسی دیگر استخوان‌ها را نیز دفن کردند. خلاصه تمام استخوان‌ها را در پارچه پیچیدیم و در دفتر مدیریت گذاشتیم. بعد که کار بنای آرامگاه تمام شد، دوباره خودم استخوان‌ها را داخل قبر گذاشتم. حالا به هر کس می‌گویم فردوسی را من دفن کردم، باور نمی‌کند.»      

 

پهلوان قاسم ارفع می‌گوید «فردوسی» را من دفن کردم

 

تطبیق اطلاعات ارفع با اسناد تاریخ

در طول مصاحبه حسین ابراهیمی، کارشناس‌ارشد تاریخ و مسئول اداری آرامگاه فردوسی کنارمان نشسته و علاوه‌بر ایراد توضیحاتی درباره تاریخچه آرامگاه فردوسی، گفته‌های قاسم ارفع را نیز با مستندات تاریخی تطبیق می‌دهد. او گاه نیز از حافظه ارفع برای تکمیل اسناد تاریخی استفاده می‌کند.

نام چند تن از مهندسان را می‌برد و از ارفع می‌خواهد حضور آنان را در ساخت آرامگاه تأیید یا تکذیب کند. قاسم ارفع با‌وجود ۸۱ سال سن، هنوز به‌خوبی نام افراد را به خاطر دارد، تاریخ دقیق وقایع را ذکر می‌کند و گاهی تحسین ابراهیمی را برمی‌انگیزد.

«مهندس حسین جودت، نماینده شرکت ایتالیایی کاجته بود که تمامی سنگ‌های آرامگاه را از ایتالیا وارد می‌کرد. مهندس گیو جودت، پسر حسین مسئول نظارت بر ساخت بود. مهندس سیحون هم طراح تالار زیرین، موزه و رستوران بود. علاوه‌بر‌این وظیفه نظارت کلی بر ساخت را به عهده داشت. مهندس کریستو یونانی هم کارت کارگران را امضا می‌کرد.»      

 

بابام جان من فقط گفتم کجایی؟

چهار سال ساخت آرامگاه، فرصت مناسبی برای خاطره‌بازی است. مش‌قاسم در این دوران خاطرات زیادی از مهندس گیو و مهندس کریستو دارد. در تعریف یکی از این خاطرات که منجر به افزایش حقوق وی می‌شود، می‌گوید: «من خیلی از روز‌ها صبحانه نمی‌خوردم.

یعنی این‌قدر کار زیاد بود که وقت نمی‌کردم صبحانه بخورم. ۲۵۰ کارگر بودند که باید به کار همه رسیدگی می‌کردم. دائما درحال رفت‌و‌آمد بودم. فقط روزی دوبسته سیگار زر می‌کشیدم. درعوض مهندسان صبحانه‌شان را کامل می‌خوردند. یک روز رفتم جلو باغ سیگار بکشم، وقتی برگشتم، دیدم مهندس کریستو صبحانه خورده، کلاهش را هم کج گذاشته، رو به من می‌گوید: تو کجایی؟ نمی‌بینمت! حسابی ناراحت شدم.

گفتم من دارم روی سر کارگر‌ها راه می‌روم و تو رفتی صبحانه خوردی، حالا از من می‌پرسی تو کجایی؟ خیلی ناراحت شدم. چندتا فحش هم به او دادم، باغ را ترک کردم و رفتم. آن زمان مهندس گیو شهر بود. وقتی برگشته بود، پی من گشته و متوجه شده بود با مهندس کریستو دعوا کرده‌ام.

یکی از کارگران را دنبالم فرستاده و گفته بود زودتر بیا که کار کارگاه لنگ است. آخر آن زمان تنها من بودم که کارگران را می‌شناختم و به‌اصطلاح لِم کار دستم بود. مهندس گیو با مهندس کریستو دعوا کرده و از او خواسته بود از من معذرت‌خواهی کند. وقتی آمدم، مهندس کریستو صدایم کرد و گفت قاسم بیا کارت دارم.

گفتم من با تو کاری ندارم. گفت بابام جان من که چیزی نگفتم، فقط گفتم تو کجایی؟ حالا کارتت را بیاور. کارتم را بردم و حقوقم را از ۱۷ تومان به ۲۰ تومان افزایش داد و گفت حالا آشتی کردی؟ خدابیامرزدش با اینکه مسلمان نبود، رحم داشت و یک‌بار هم حقوق کارگران را دیر پرداخت نکرد.»      

 

این ارفع کیست که همه جا سخن از اوست!

آوازه پهلوانی‌های قاسم ارفع در روستا‌ها می‌پیچد. روزی شخصی قوی‌هیکل وارد باغ می‌شود و می‌گوید این قاسم ارفع کیست که این‌قدر همه از او حرف می‌زنند. بعد نگاهی به سنگ‌ها می‌اندازد و می‌گوید این‌ها که چیزی نیست، من هم می‌توانم جابه‌جا کنم. سنگی برمی‌دارد و به پشتش می‌بندد، اما هنوز ۲ متر از زمین فاصله نگرفته، نقش زمین می‌شود. در این حادثه پای آن فرد می‌شکند.       

 

مردم توس از ماشین می‌ترسیدند

قاسم ارفع، خاطره‌ای هم از دوران شناسایی قبر فردوسی دارد؛ خاطره‌ای که از بزرگ‌تر‌های خود شنیده و برایمان نقل می‌کند. «دامادمان تعریف می‌کند سال‌۱۳۰۵ گوسفندان را برای چرا برده بوده که ناگهان وسیله‌ای چهارچرخ می‌بیند و از ترس پا به فرار می‌گذارد.»

آن وسیله چهارچرخ ماشین بوده که برای اهالی توس تازگی داشته است. «فردی از داخل ماشین صدا زد بیا بچه‌جان، ما آدمیم با تو کاری نداریم، ولی دامادمان می‌ترسیده جلو برود. در‌نهایت آن‌ها جلو آمدند و پرسیدند باغ فردوسی کجاست؟ دامادمان هم جواب می‌دهد همین‌جاست. از آن روز گروهی در باغ شروع به کاوش کرده و نهایتا محل مقبره فردوسی را پیدا می‌کنند.»

 

قاسم ارفع، سال 49 در حال نگهبانی از در ورودی آرامگاه فردوسی

 

گپ و گفتی با پهلوان قاسم ارفع

- قاسم ارفع متولد کجاست؟

من بچه اسلامیه‌ام. همین‌جا به دنیا آمدم. همین‌جا زندگی و کار کردم. نزدیک به ۴۰ سال از عمرم را در آرامگاه فردوسی بودم. چهار سال که ساخت آرامگاه زمان برد، بعد‌از آن هم ۳۰ سال نگهبانِ در بودم. من برای او خیلی زحمت کشیدم. قدرش را خوب می‌دانم. البته فردوسی هم به من کمک کرد. همان‌طور‌که خودش می‌گوید: «که رستم یلی بوده در سیستان/ منش کرده‌ام رستم داستان» من هم یلی بودم که داروغه‌گری  و دوست بونی می‌کردم، فردوسی من را پهلوان کرد.

- زندگی مردم اسلامیه آن زمان چگونه بود؟
خیلی سخت. آرد منی چهار تومان بود. نون جو هم گیر مردم نمی‌آمد. زندگی خیلی سخت بود. البته آن زمان ما بچه بودیم و خیلی نمی‌فهمیدیم.

- چند خانوار ساکن اسلامیه بودند؟
کلا در توس حدود ۷۰، ۸۰ خانوار بودیم. البته بیشتر آن‌ها در توس سفلی می‌نشستند. در اسلامیه نزدیک به چهار خانوار بیشتر نبودیم.

- شغل مردم چه بود؟
کشاورزی و دامداری. البته بعد که کار ساخت آرامگاه شروع شد، خیلی‌ها از روستا‌های دور و نزدیک برای کار می‌آمدند. بیشتر سعی می‌کردیم کارگران قلچماغ را انتخاب کنیم؛ زیرا کل کار سنگین بود و نیاز به زور بازو داشت.

- در طول مراحل ساخت برای کارگران حادثه‌ای پیش نیامد؟
شکر خدا نه. فقط یک نفر به نام حسین بیابونی از بالای چوب بست افتاد و پایش شکست. به مهندس گیو گفتم می‌خواهم بروم گوسفندی خون کنم. گفت برو هر کار دلت می‌خواهد انجام بده. رفتم یک قوچ از برادرم گرفتم که نزدیک ۲۰ من گوشت داشت. قوچ را در کارگاه کشتیم و بین کارگران پخش کردیم. بعد از آن دیگر از دماغ کسی خون هم نیامد.

- صبحانه و ناهار به کارگران می‌دادند؟
خیر. هر کس برای خودش غذا می‌آورد. غذا هم معمولا نان و ماست بود.

- مهندس سیحون هر چند وقت یک بار به شما سر می‌زد؟
حدودا هر ماه یا ۴۰ روز می‌آمد. خیلی نمی‌ماند. سر می‌زد و می‌رفت.

- شما ایشان را دیدید؟ اخلاقشان چطور بود؟
من کارگر بودم و او مهندس. وقتی می‌آمد تنها با مهندس جودت و مهندس کریستو صحبت می‌کرد. من تنها به او سلام می‌کردم. او هم خداقوتی می‌گفت و می‌رفت. هم‌کلام نشدیم.

- ابوالحسن خان صدیقی و پسرشان چطور؟ از ایشان هم خاطره‌ای ندارید؟
ایشان را هم از دور دیدم، اما خاطره‌ای ندارم. تمام مجسمه‌های تالار پایین را که فریدون‌خان ساخته بود، خودم گذاشتم. نام من پشت مجسمه‌ها نوشته شده.

- هنگامی که می‌خواستید قبر فردوسی را بشکافید، نترسیدید؟
نه. چیزی نبود که بترسم. قبر بود، شکافتم.

 

پهلوان قاسم ارفع می‌گوید «فردوسی» را من دفن کردم

 

- وقتی ساخت آرامگاه تمام شد، چکار کردید؟
کار آرامگاه که تمام شد، مهندس جودت گفت مش‌قاسم خودت دوست داری کجا بگذارمت؟ گفتم شما آزادید هرجا می‌خواهید بگذارید. گفت تو قوی هستی، باید بگذارمت دمِ در. آرامگاه که افتتاح شد، روزی نبود که دم در دعوا نشود!

- چرا دعوا می‌شد؟
مثلاً اصفهانی‌ها می‌آمدند و می‌خواستند بدون بلیت وارد شوند. ما نمی‌گذاشتیم و دعوا می‌شد. یک بار هم حدود ۲۰ تا ورزشکار از مشهد آمدند. قهرمانی، مدیر وقت آرامگاه گفت بروید بلیت بگیرید، اما آن‌ها در جواب گفتند ما کشتی می‌گیریم. اگر ما را به زمین زدید، بلیت می‌گیریم؛ در‌غیراین صورت بدون بلیت وارد می‌شویم.

قهرمانی گفت این که قانون نشد! کشتی‌گیر از کجا پیدا کنیم؟ من رفتم وسط چمن و گفتم هر کس می‌خواهد کشتی بگیرد بیاید جلو. یکی از کارگران باغ گفت عمو این‌ها ورزشکارند بی‌خیال شو. اما من ایستادم. یکی از قوی‌ترین ورزشکاران وسط چمن آمد.

دست انداخت به گردنم تا مرا بلند کند، همین‌طور‌که داشت تقلا می‌کرد به پایش پیچیدم و انداختمش روی زمین. خورد به جدول و حرکت نکرد. دورش جمع شدند. شانه‌هایش را مالیدند و رویش آب ریختند. به محض اینکه به هوش آمد، لباس‌هایش را برداشت و به طرف شهر دوید. بقیه هم دنبالش رفتند. قهرمانی گفت بیایید بلیت بگیرید، اما آن‌ها جواب ندادند و رفتند.

- باغ آرامگاه از زمانی که ساختید تا به امروز چه تغییراتی کرده؟
تا سال‌۶۳ ساختمان فعلی موزه «کوپه‌کوپه» بود. در اصل مهندس سیحون موزه را به‌عنوان سفره‌خانه برای عوام طراحی کرده بود تا خانواده‌ها بتوانند سفره غذای خود را داخل کوپه‌ها پهن کنند و پول به رستوران ندهند. اما بعد‌از انقلاب که در حفاری‌های متعدد اطراف آرامگاه اشیای عتیقه یافت شد، نیاز به موزه‌ای بود تا این اشیا در آن به نمایش درآید.

یک روز دم در ایستاده بودم که سه نفر با دیلم و پُتک و... وارد شده و به‌سمت سفره‌خانه رفتند. اما هرچه پتک زده بودند، نتوانستند دیوار غرفه‌ها را خراب کنند. جمع کردند و رفتند. بعد از آن که مدیران به چاره‌اندیشی نشسته بودند، فردی گفته بود بروید همان کسی را که درست کرده بیاورید. همه با تعجب به هم نگاه کرده و آن فرد، مرا معرفی کرده بود.

آخر تمام این ساختمان‌ها را خودم بتن‌ریزی کرده بودم. دنبالم فرستادند و گفتند می‌توانی کوپه‌ها را جمع کنی؟ گفتم جمع‌کردن کوپه‌ها مشکل است، زور بازو می‌خواهد. گفتند هرچه بخواهی می‌دهیم. آن زمان ۵۰ سال داشتم. پتک را برداشتم و یک کوپه را خراب کردم. میلگرد‌ها را هم با یک میله تیز بیرون آوردم. با جمع‌آوری کوپه‌ها سفره‌خانه تبدیل به موزه شد.

- چند سال در باغ مشغول به کار بودید؟
حدود ۳۰ سال در باغ، نگهبان در بودم. این سال‌های آخر خودم را کردم نگهبان شب. اما دیگر پاهایم توان نگهبانی شبانه را هم نداشت. گفتم دیگر نمی‌توانم کار کنم. گفتند ما یک نگهبان خوب داریم، شما هم می‌خواهید بروید؟ گفتم اگر موزه را ببرند شما یقه مرا نمی‌گیرید؟

گفتند چرا مسئولیت به عهده شماست. گفتم پاهایم درد می‌کند، دیگر نمی‌توانم کار کنم. کارتم را امضا کردند و رفتم. من برای این آرامگاه زحمت زیادی کشیدم. موقع ساخت کتابخانه، من یک سر آهن را می‌گرفتم و سه نفر، سمت دیگر را. اما حالا گوشه خانه افتاده‌ام و یک نفر نمی‌آید بپرسد حالت چطور است؟

 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44